Tuesday, January 25
فعلاً...
از آنجایی که فعلاً حوصله هیچ چیزی را ندارم (و اگر هم داشته باشم باید درس باشد) و چیزی برای گفتن ندارم تا اطلاع ثانوی اینجا تعطیل است. میدانم که اصولاً ماهی یکبار هم نمینوشتم ولی خب اینطوری احساس گناه نمیکنم.
و لطفاً پینگ هم نکنید.
و لطفاً پینگ هم نکنید.
| Sepehr, 9:11 PM | link
Saturday, January 22
بازگشت
بعد از کمتر از چهار هفته ایران بودن، در این برف سنگین تورنتو توی استارباکس نشستن و کتاب گلی ترقی با آن نوستالژی وحشتناکش را خواندن عین مازوخیسم است.
هنوز حال و هوای آنجا را دارم و نمیتوانم به راحتی دوباره به زندگی اینجا برگردم. درس رسماً تعطیل است (با وجود دو هفته تاخیر در برگشت) و حال هیچ کاری را ندارم. فقط کتابهایی که طبق معمول بار اصلیم در برگشت بود مشغولم میکنند که آنها هم اکثراً دلتنگی را بیشتر میکنند.
برای من یکی زندگی رسماً دو پاره است. یک طرف تمام آدمهایی که دوستشان دارم و یک طرف... چیزی که محکومم تحملش کنم و انجامش بدهم. چیزی که در آن طرف ندارم.
زندگی همه اش سبک سنگین کردن است. ولی این یکی برایم خیلی خیلی سخت است. نمیتوانم هیچ چیز را با لذت بودن با خواهر زاده هفت ماهه ام عوض کنم که با گریه اش گریه میکردم و با خنده اش عشق دنیا را. نمیشود. مگر چند بار توی زندگی ممکن است این لذت را احساس کرد؟ احمقانه تر از این هم هست که خودش آنجا باشد و من اینجا به بوی لباسهایش دلم را خوش کنم؟ تمام آدمهایی که دوست دارم را آنجا رها کنم و اینجا تنها بگذرانم؟
همه میدانند که چقدر اعتقاد به احترام گذاشتن به عقیده دیگران را دارم. ولی راستش دیگر از مذهب و آدمهای مذهبی حالم بهم میخورد. هر جای زندگیم را نگاه میکنم با همین به گند کشیده شده است.
هنوز حال و هوای آنجا را دارم و نمیتوانم به راحتی دوباره به زندگی اینجا برگردم. درس رسماً تعطیل است (با وجود دو هفته تاخیر در برگشت) و حال هیچ کاری را ندارم. فقط کتابهایی که طبق معمول بار اصلیم در برگشت بود مشغولم میکنند که آنها هم اکثراً دلتنگی را بیشتر میکنند.
برای من یکی زندگی رسماً دو پاره است. یک طرف تمام آدمهایی که دوستشان دارم و یک طرف... چیزی که محکومم تحملش کنم و انجامش بدهم. چیزی که در آن طرف ندارم.
زندگی همه اش سبک سنگین کردن است. ولی این یکی برایم خیلی خیلی سخت است. نمیتوانم هیچ چیز را با لذت بودن با خواهر زاده هفت ماهه ام عوض کنم که با گریه اش گریه میکردم و با خنده اش عشق دنیا را. نمیشود. مگر چند بار توی زندگی ممکن است این لذت را احساس کرد؟ احمقانه تر از این هم هست که خودش آنجا باشد و من اینجا به بوی لباسهایش دلم را خوش کنم؟ تمام آدمهایی که دوست دارم را آنجا رها کنم و اینجا تنها بگذرانم؟
همه میدانند که چقدر اعتقاد به احترام گذاشتن به عقیده دیگران را دارم. ولی راستش دیگر از مذهب و آدمهای مذهبی حالم بهم میخورد. هر جای زندگیم را نگاه میکنم با همین به گند کشیده شده است.
| Sepehr, 11:40 PM | link