Friday, February 20
با امید صحبت میکردم. میگفت مشارکت به نظرش آنقدر ها هم پایین نبوده. حال گیری شروع شد.
باید میرفتم بیرون. کارم که تمام شد دیدم اصلاً حوصله ندارم. از آن روزهای دلگیر بود. هوای ابری، کمی هم باران. باد هم اساسی میامد و زیر باران راه رفتن به سرمایش نمی ارزید.
یکی آمد و آدرسی پرسید و بعد هم فهمید من هم ایرانیم. گفت مثل اینکه قرار بوده امروز ایرانی ها جایی جمع شوند برای اعتراض به انتخابات. مثل اینکه کسی نیامده بود! باران و سرما کافی بوده تا همه بی خیال برنامه شوند. مهم نیست که اطلاعیه داده اند و مردم را دعوت کرده اند. مهم راحتی خودشان است. گور بابای کسی که رفته. بیچاره سرگردان بود. گفتم اصلاً خبر ندارم از چنین برنامه ای و ضمناً سعی کند زیاد جدی نگیرد این چیزها را. بالاخره ایرانی هستیم!
دنبال یک کتاب بودم و کتابخانه هم بسته بود. هر چقدر هم سعی کردم دیدم حال تنهایی رفتن به هیچ جایی را ندارم. راه افتادم سمت خانه. توی یکی از ایستگاه های مترو پیرمرد سیاهپوستی ساکسیفون میزد. چند دقیقه ای نگاهش کردم و گوش دادم. در راستای مازوخیسم ذاتیم. پیرزنی هم یکی یکی توی جای برگشت پول تلفن ها دست میکشید که شاید کسی چند سنتی جا گذاشته باشد. توی دلم خالی شد. ایران که بودم یکی از عذابهایم دیدن اینجور چیزها بود. اینجا هم ادامه دارد.
حسابی نا امید هستم. احساس میکنم باخته ایم.
باید میرفتم بیرون. کارم که تمام شد دیدم اصلاً حوصله ندارم. از آن روزهای دلگیر بود. هوای ابری، کمی هم باران. باد هم اساسی میامد و زیر باران راه رفتن به سرمایش نمی ارزید.
یکی آمد و آدرسی پرسید و بعد هم فهمید من هم ایرانیم. گفت مثل اینکه قرار بوده امروز ایرانی ها جایی جمع شوند برای اعتراض به انتخابات. مثل اینکه کسی نیامده بود! باران و سرما کافی بوده تا همه بی خیال برنامه شوند. مهم نیست که اطلاعیه داده اند و مردم را دعوت کرده اند. مهم راحتی خودشان است. گور بابای کسی که رفته. بیچاره سرگردان بود. گفتم اصلاً خبر ندارم از چنین برنامه ای و ضمناً سعی کند زیاد جدی نگیرد این چیزها را. بالاخره ایرانی هستیم!
دنبال یک کتاب بودم و کتابخانه هم بسته بود. هر چقدر هم سعی کردم دیدم حال تنهایی رفتن به هیچ جایی را ندارم. راه افتادم سمت خانه. توی یکی از ایستگاه های مترو پیرمرد سیاهپوستی ساکسیفون میزد. چند دقیقه ای نگاهش کردم و گوش دادم. در راستای مازوخیسم ذاتیم. پیرزنی هم یکی یکی توی جای برگشت پول تلفن ها دست میکشید که شاید کسی چند سنتی جا گذاشته باشد. توی دلم خالی شد. ایران که بودم یکی از عذابهایم دیدن اینجور چیزها بود. اینجا هم ادامه دارد.
حسابی نا امید هستم. احساس میکنم باخته ایم.
| Sepehr, 8:14 PM