آسمان


My Chemical Romance - The Black Parade - The Sharpest Lives


Thursday, January 8

همسایه ای داشتیم که در هر دو حکومت سالهایی را در زندان گذرانده بود. اهل قلم و ترجمه هم بود و بسیار مطلع. و البته مانند دیگرانی از این قبیل تا اندازه ای منزوی. خانواده ما جزو معدود کسانی بود که به دیدارش میرفت و به خاطر همین همسایگی شاید بیشتر از بقیه. من شاید کمتر از خواهر برادرانم چون میانه ای با عقایدش نداشتم.
از یکی دو سال قبل از دوم خرداد بود. تازه فهمیده بودم که چیزی هم به اسم سیاست هست و مشغول این پدیده جدید بودم. از دوم خرداد به بعد هر روز کمتر از سه روزنامه نمیخواندم. اکبر گنجی، حسین باستانی، سعید حجاریان ... مطالب همه را می بلعیدم. بیشتر از این هم نبود. نمی دانستم فلسفه سیاسی چیست و اصلاً مگر سیاست هم فلسفه دارد. فقط شور جوانی بود که راهمان میبرد.
و همین شور هم زود ناراضیمان کرد. انتخابات خرداد هفتاد و شش بود. بحث شرکت یا عدم شرکت داغ بود ( البته نه به اندازه حالا) و من از مخالفان. چهار سال گذشته بود و به نتیجه ای که میخواستم نرسیده بودم. همین کافی بود تا همه را محکوم کنم و ناامید شوم. روزنامه هایم را بسته بودند. نویسنده های مورد علاقه ام در زندان بودند. ظاهراً همه چیز به عقب برگشته بود.
شبی مشغول بحث با همسایه مان بودم. او موافق و من مخالف. باورم نمیشد که کسی که این همه سال در سیاست و زندان سیاست بوده بتواند راه حل مسالمت آمیز را ترجیح دهد. به کمتر از انقلاب راضی نبودم. بحث مان بالا گرفت و در آخر حرف از تجربه اش زد و رنجیدم و دیگر ادامه ندادم. برایم پیرمردی از گذشته بود که حال حاضر را درک نمیکرد. (نمیدانم بعد ها کجا خواندم که جوانها فکر میکنند پیر ها احمقند، ولی پیرها میدانند که جوانها احمقند!) تجربه برایم دلیل نمیشد. تغییر میخواستم و به سرعت هم میخواستم.
اینها گذشت. خاتمی باز انتخاب شد و روال قدیم ادامه پیدا کرد. هنوز هم عقایدم همان بود. تنها زندانی ها را صادق میدانستم و دیگران سازشکار بودند. هنوز منتظر روزی بودم که انقلاب نسل ما خواهد بود. گذشت و بعد از مدتی من هم دیگر ایران نبودم و همه چیز را از دور دنبال میکردم.
ولی در این سالها فرصتی شد تا بیشتر بخوانم و یاد بگیرم. از سیاست ،از تاریخ، از جامعه. بفهمم که تغییرات میتوانند نا محسوس باشند، بفهمم که همه چیز زمان لازم دارد و یک شبه انجام نمیشود. که همیشه بهترین راه سریعترین نیست. که برای آزادی باید تحمل داشت و نا امید نشد.
در همین اثنا خبر فوت همسایه مان را شنیدم. البته بعد از مدتها پنهان کردن از من. و فقط آن روز در ذهنم بود و اینکه چه درست میگفت که من جوانم و بی تجربه. و افسوس اینکه از تجربه اش چیزی نگرفتم.
بگذریم که هدفم از این نوشته چیز دیگری بود. بیشتر این نوشته نبوی به این حالم انداخت و جواب این دوست وبلاگ نویس.
درست است. ما هم نسل سوخته ایم. میگویم ما هم چون چند نسل قبل از ما هم سوخته اند و بعد از ما هم خواهند سوخت. کمتر یا بیشتر. تقاص چیزی که به ما مربوط نبوده را پس داده ایم، تحقیر شده ایم، زندان رفته ایم، از کشور خود آواره شده ایم، از حق خود محروم شده ایم .... ولی راهی جز تحمل نداریم. تحمل و مبارزه تا وقتی به آزادی برسیم. که خواهیم رسید. زمان میبرد ولی رسیدنش حتمی ست.
نا امیدی چاره کار نیست. کسی جز خودمان این کار را نخواهد کرد. باید قبول کرد که راه درازی در پیش است، تلخ است ولی واقعیت دارد. شاید به نسل ما قد ندهد ولی برای نسلهای بعدی میتوان روزهای بهتری ساخت. که آنها آنچه ما دیده ایم را نبینند.
باید امید داشت. و این امید را هیچکس نمیتواند از ما بگیرد.

حتی در تاریکترین اعصار هم حق داریم روشنایی آرزو کنیم.
هانا آرنت

| Sepehr, 3:23 AM