آسمان


My Chemical Romance - The Black Parade - The Sharpest Lives


Thursday, September 25

اینو توی اون دوره تعطیلی وبلاگ نوشتم. چون نمیخوام خودسانسوری کنم میگذارمش اینجا.

وقتی توی ایران باشی دور و برت پر از آدماییه با علائق و سلیقه های مختلف. با هر کدوم هم روابطت یه شکلی داره. همه جوره پیدا میشه. بعضی هارو زود زود می بینی، بعضی ها رو به ندرت. اما مهم اینه که هر کدوم در روابط تو یه جایگاه خاصی دارن و توی پریود های مختلف زمانی احساس نیاز به دیدن اونها رو حس میکنی. یا در حقیقت نیاز به روابط اجتماعی تورو تامین میکنن.
کسی که فکر میکنه نیازی به روابط اجتماعی با آدم های دیگه نداره یه احمقه. نه بیشتر. کنار اومدن با آدمها یه هنره. (که من ازش کاملاً بی بهره ام) روابط اجتماعی بخش عمده ای از زندگی آدم رو تشکیل میده و نمیشه حذفش کرد. اما مهم اینه که با دقت تنظیم بشه. اتفاقاً من معتقدم همه جورش هم لازمه. هیچ مشکلی در رفیق خلاف داشتن نمی بینم. اونم برای آدم لازمه. اما در حد خودش. نباید گذاشت تاثیر بیش از حدی بگذاره.
به هر حال. وقتی روابط اجتماعی گسترده ای داشته باشی نیازهای خودت هم بهتر ارضا میشه. میتونی با برادرت بشینی بحث سیاسی فلسفی کنی. بعد با یکی دیگه بری بیرون. بعد بری با یه دوستت در مورد فیلم هایی که دیدین حرف بزنی و تا اونجا که جا داره همدیگرو بکوبین. بعد با یکی دیگه شون بری موزیک گوش بدی. با یکی دیگه بری علافی و مسخره بازی. با پسرخاله هات درد دل کنی. با یه سری دیگه بری فوتبال. آخرشم بیای پیش خونواده خودت و از بودن (همون نفس بودن) خودت اونجا لذت ببری.
در این شرایط نیازهای اجتماعیت ارضا میشه. وقتی اون نیاز جدی سیاست و فلسفه ات بر طرف شد جای این هست که فیلم هم ببینی، علافی هم بکنی، فوتبالتم بری و ... مهم ترتیبش نیست. همینجوری مثال زدم. فقط میخوام بگم اینا همه چیزاییه که آدم بهش احتیاج داره. بیشتر یا کمتر. گسترده تر یا محدودتر.
حالا وقتی به یه جای جدید مخصوصاً کشور جدید بری این روابط عوض میشه. روابط قدیمی بجز خونوادگی و فامیلی و خاص که تقریباً قطع میشه. حتی اونا هم تغییر میکنن. روابط اجتماعی قدیم تقریباً از بین رفته اس و ضمناً جایگزینی هم براش وجود نداره. مخصوصاً اوایل که حتی تعداد کسایی که میشناسی هم انگشت شماره.
اینجوریه که روابطت به گند کشیده میشه. دیگه خبری از آرامش بودن کنار کسی که دوستش داری نیست. وقتی یه چیزی در مورد فلسفه هگل به ذهنت میرسه و موهات سیخ میشه کسی نیست که بری باهاش حرف بزنی. وقتی یه فیلم می بینی اون دوستت که همدیگرو با بحث جر میدادین دیگه در دسترس نیست. وقتی حوصله نداری دیگه همکارت نیست که باهاش بری بیرون. وقتی حالت گرفته اس پسرخاله ای نیست که باهاش ور بزنی....
اینجوری میشه که همه چی بهم میریزه. هرچقدر هم زور بزنی به این راحتی ها نمیشه درستش کرد. درست هم نه، بهترش کرد. مخصوصاً با زندگی گندی که همه رو فقط به جون کندن وامی داره و کلی مشکلات رو سرت میریزه.
اوایل یه جورایی کنار میای. یواش یواش عادت میکنی که اینجا تعریف دوستی فرق میکنه. (البته استثنا هم کنارت داری هرچند اونم باقیمانده روابط دوستی قدیمی ایرانته) هر کسی فکر خودشه و وقتی برای بقیه نداره. اما دلت به همون روابط قدیمیت خوشه که داریشون و فکر میکنی مشکل فقط مسافته و همه چی سر جاشه.
بعد که یه دوره برمیگردی میفهمی که مسئله به این راحتی هم نیست. میفهمی که همه چی عوض میشه. یه سری روابط قدیمی از بین رفتن. روابطی که باورت نمیشه و حاضر بودی زندگی تو سرش قسم بخوری. میفهمی که یه غریبه شدی. میفهمی که پیش خیلی ها جات پر شده. اونجا هم روابط قدیمیت رو دیگه نداری. برمیگردی. رونده و مونده.
خیلی چیزا برات حل نشده و نمیشه. ترجیح میدی صورت مسئله رو پاک کنی. دیگه حال بحث کردن و اثبات درستی خودت رو نداری. بذار فکر کنن مقصری. چه فرقی میکنه. خیلی وقتا میشه بقیه رو آن لاین می بینی ولی حال حرف زدن باهاشون رو نداری. اون قاطی شدن روابط باعث شده از همه روابطت بیزار بشی.
از وبلاگت هم همینطور. اونم دردسر شده برات. مثل آدم هم نمیتونی توش بنویسی چون میدونی خیلی ها میخونن. کسایی که میشناسنت. راستشو که بنویسی دردسره. حوصله توضیح دادن و بحث با این و اون رو نداری. به علاوه آدمایی که نمیخوای ازت خبر داشته باشن هم دارن میخوننش.
اصلاً حوصله نداری. علاوه بر تمام مسائل بالا کلی مشکلات و بدشانسی های دیگه هم روی سرت ریخته که واقعاً از زندگی بیزارت کرده. افکارت بی نهایت مشغوله، بی اراده شدی و بارها و بارها تصمیمی میگیری که آخرش عملی نمیشه، علاقه ات رو به همه چی از دست دادی، اخلاقت مزخرف بود و مزخرف تر شده، حتی آدمهایی که دوست داری رو هم ناراحت میکنی و بعدش اعصاب خودت بدتر خورد میشه... خلاصه یه گند اساسی.
وقتی همه اینا سرت اومد اون وقت میشی الان من. بهت تبریک میگم.

| Sepehr, 7:17 PM