Sunday, September 21
ادامه مطلب قبلی.
اما در مورد فیلمهای جشنواره ای. به نظر من نود و نه درصد اونها آشغال محض هستن. من هیچ هنری در ساختن یه فیلم ساده نمی بینم. اینکه یه بچه کلیدش یا چکمه یا بادکنکش رو گم کنه و دو ساعت من بشینم تلاشش رو برای پیدا کردن اون ببینم. (یه توضیح لازم اینکه یکی دو تا از این کارگردانها بعد از یکی دو فیلم سبک خودشون رو عوض کردن و سراغ مفاهیم دیگه ای رفتن. مثل مجیدی و پناهی) یادم میاد ایران که بودم یه بار شبکه چهار فیلم سهراب شهید ثالث در مورد پیرمرد سوزنبان رو نشون داد و منم چون خیلی تعریفش رو شنیده بودم با دقت نشستم نگاه کردم. آخرش احساس میکردم کلاه سرم رفته. تازه باید بگم که به نظر من ساختش عالی بود و غیر قابل مقایسه با فیلمهای الان. اما مسئله اینه که سینما با نقاشی فرق داره. توی سینما آدم باید از امکاناتی که داره استفاده بکنه. ضمناً ساده بودن فیلم حتماً تضمین این نیست که یه مفهوم خیلی خفن پشتشه. من نمیتونم تصور کنم که سمیرا مخملباف با اون سن و سال داره با این موضوعات احمقانه یه پیام فلسفی میرسونه یا حتی خود مخملباف. آدم نباید پروفسور باشه تا فرق فیلمهای برگمان یا تارکوفسکی رو با یه سری دیگه بفهمه.
حداقل فیلمنامه های برگمان رو که در ایران هستن رو بخونین تا بفهمین منظورم چیه. اونا ممکنه به نظر ساده بیان ولی میشه درک کرد که چه مفهومی دارن. بعدش هم C'mon میخواین من باور کنم سمیرا و حنا مخملباف دارن فیلم فلسفی میسازن؟
ضمناً من مخالفتی با انعکاس دردهای اجتماعی ندارم. ولی هر چیزی یه حدی داره. به علاوه مردم ایران دردهای اجتماعی خودشون رو میدونن و این فیلمها چیز زیادی براشون نداره. خودشون هم اینقدر بدبختی دارن که حال دیدن بدبختی افغانی ها و یا کرد ها رو ندارن. یه نگاه به فروش این قبیل فیلمها کاملاً این موضوع رو نشون میده. بنابرین کاملاً مشخصه که کسایی که اینجور فیلمها رو میسازن قصدشون فقط جشنواره های خارجیه. اگر هم بگیم دغدغه های خودشونه و میخوان رئالیست باشن باید بگم که پس خیلی عقب مونده ان. الان لارس فون تریه ای که خودش از خفن ترین رئالیست های قدیمیه داگویل رو با نیکول کیدمن ساخته که توش خبری از لوکیشن نیست. خونه ها فقط با خط نشون داده شدن. مثل این که مردم توی خونه های بدون در و دیوار باشن و فقط ادای جدا از هم بودن رو در میارن. نوآوری به این میگن.
سینما باید پیچیدگی داشته باشه. باید خلاقیت داشته باشه. فیلم به Mulholland Drive میگن که بعد از سه بار دیدنش هنوز هم اگه کسی ازم بپرسه موضوع چیه نمیتونم بگم و آخرش میگم خودت برو ببین. فیلم به Usual Suspects میگن که بعد دیدنش یه ساعت باید فکر کنی که بالاخره چه چیزایی که اونایی که دیدی اتفاق افتاده و کدوم ها رو وربال کینت خودش ساخته. فیلم به Seven میگن با اون قاتل موعظه گرش. فیلم به Requim for a Dream میگن که وقتی دیدیش روحیه ات افت میکنه و دلت میخواد خودت رو بکشی. به Memento میگن که آخر فیلم میفهمی اولش چی بوده. فیلم به Fight Club میگن، به Pulp Fiction میگن، به L.A. Confidential میگن.
بعد از سقوط طالبان دختران دوباره می توانند به مدرسه بروند ولی پدر نقره همچنان مخالف است و میخواهد که او فقط به کلاس قرآن برود. اما وقتی نقره را جلوی مدرسه پیاده میکند نقره دمپایی هایش را با کفش پاشنه بلند عوض میکند و به یک مدرسه غیر مذهبی تازه تاسیس میرود و ....
این موضوع فیلم تازه خانم سمیرا مخملبافه. خودتون قضاوت کنین.
اما در مورد فیلمهای جشنواره ای. به نظر من نود و نه درصد اونها آشغال محض هستن. من هیچ هنری در ساختن یه فیلم ساده نمی بینم. اینکه یه بچه کلیدش یا چکمه یا بادکنکش رو گم کنه و دو ساعت من بشینم تلاشش رو برای پیدا کردن اون ببینم. (یه توضیح لازم اینکه یکی دو تا از این کارگردانها بعد از یکی دو فیلم سبک خودشون رو عوض کردن و سراغ مفاهیم دیگه ای رفتن. مثل مجیدی و پناهی) یادم میاد ایران که بودم یه بار شبکه چهار فیلم سهراب شهید ثالث در مورد پیرمرد سوزنبان رو نشون داد و منم چون خیلی تعریفش رو شنیده بودم با دقت نشستم نگاه کردم. آخرش احساس میکردم کلاه سرم رفته. تازه باید بگم که به نظر من ساختش عالی بود و غیر قابل مقایسه با فیلمهای الان. اما مسئله اینه که سینما با نقاشی فرق داره. توی سینما آدم باید از امکاناتی که داره استفاده بکنه. ضمناً ساده بودن فیلم حتماً تضمین این نیست که یه مفهوم خیلی خفن پشتشه. من نمیتونم تصور کنم که سمیرا مخملباف با اون سن و سال داره با این موضوعات احمقانه یه پیام فلسفی میرسونه یا حتی خود مخملباف. آدم نباید پروفسور باشه تا فرق فیلمهای برگمان یا تارکوفسکی رو با یه سری دیگه بفهمه.
حداقل فیلمنامه های برگمان رو که در ایران هستن رو بخونین تا بفهمین منظورم چیه. اونا ممکنه به نظر ساده بیان ولی میشه درک کرد که چه مفهومی دارن. بعدش هم C'mon میخواین من باور کنم سمیرا و حنا مخملباف دارن فیلم فلسفی میسازن؟
ضمناً من مخالفتی با انعکاس دردهای اجتماعی ندارم. ولی هر چیزی یه حدی داره. به علاوه مردم ایران دردهای اجتماعی خودشون رو میدونن و این فیلمها چیز زیادی براشون نداره. خودشون هم اینقدر بدبختی دارن که حال دیدن بدبختی افغانی ها و یا کرد ها رو ندارن. یه نگاه به فروش این قبیل فیلمها کاملاً این موضوع رو نشون میده. بنابرین کاملاً مشخصه که کسایی که اینجور فیلمها رو میسازن قصدشون فقط جشنواره های خارجیه. اگر هم بگیم دغدغه های خودشونه و میخوان رئالیست باشن باید بگم که پس خیلی عقب مونده ان. الان لارس فون تریه ای که خودش از خفن ترین رئالیست های قدیمیه داگویل رو با نیکول کیدمن ساخته که توش خبری از لوکیشن نیست. خونه ها فقط با خط نشون داده شدن. مثل این که مردم توی خونه های بدون در و دیوار باشن و فقط ادای جدا از هم بودن رو در میارن. نوآوری به این میگن.
سینما باید پیچیدگی داشته باشه. باید خلاقیت داشته باشه. فیلم به Mulholland Drive میگن که بعد از سه بار دیدنش هنوز هم اگه کسی ازم بپرسه موضوع چیه نمیتونم بگم و آخرش میگم خودت برو ببین. فیلم به Usual Suspects میگن که بعد دیدنش یه ساعت باید فکر کنی که بالاخره چه چیزایی که اونایی که دیدی اتفاق افتاده و کدوم ها رو وربال کینت خودش ساخته. فیلم به Seven میگن با اون قاتل موعظه گرش. فیلم به Requim for a Dream میگن که وقتی دیدیش روحیه ات افت میکنه و دلت میخواد خودت رو بکشی. به Memento میگن که آخر فیلم میفهمی اولش چی بوده. فیلم به Fight Club میگن، به Pulp Fiction میگن، به L.A. Confidential میگن.
بعد از سقوط طالبان دختران دوباره می توانند به مدرسه بروند ولی پدر نقره همچنان مخالف است و میخواهد که او فقط به کلاس قرآن برود. اما وقتی نقره را جلوی مدرسه پیاده میکند نقره دمپایی هایش را با کفش پاشنه بلند عوض میکند و به یک مدرسه غیر مذهبی تازه تاسیس میرود و ....
این موضوع فیلم تازه خانم سمیرا مخملبافه. خودتون قضاوت کنین.
| Sepehr, 3:50 PM