آسمان


My Chemical Romance - The Black Parade - The Sharpest Lives


Saturday, June 7

هفت ساعت و نیم پرواز از تورنتو به آمستردام. هشت ساعت توقف و باز پنج ساعت و نیم پرواز تا تهران. خسته و کوفته، هیجان زده و کمی نگران از شایعات در مورد قرنطینه و مخصوصاً ضبط شدن پاسپورت به خاطر تغییر ندادن محا اقامت و گیر های همیشگی ایران. تا وقتی چراغهای تهران رو ندیدم باورم نمیشد که واقعاً اونجام. روزهای آخر اینقدر درگیر کارهام بودم فرصت فکر کردن نداشتم. هواپیما چیز عجیبیه. توی چند ساعت از اینور دنیا میبرتت به اونورش. تصورش برام یه جوری بود که دوباره تهرانم. نه خودم و نه هیچ کس دیگه فکرشو نمیکرد که به این زودی برگردم.
اولین چیزی که از ایران دیدم جوجه اطلاعاتی دم در هواپیما بود. یه پسر جوان با جثه کوچیک و بیسیم به دست در حال صحبت. فهمیدم کاملاً درست اومدم! خود خود ایرانه. موقع مهر پاسپورت هم با اینکه گشتم و بهترین قیافه رو انتخاب کردم فرق زیادی نکرد. از خارج که میای احتمالاً مجرمی. اگر چه زیاد هم نباشه و همه چیز هم قانونی باشه.به هر حال اینم گذشت و قرنطینه هم فقط حرف بود. هرچند از مهد سارس اومده بودم! و بعد اون شب و فرداش بهترین لحظات بود.

اما خود تهران. تغییر کرده بود. با وجود این مدت کم میشد تغییر ظاهری رو حس کرد. بزرگراههای جدید، مراکز فروش حسابی، بلندتر شدن برج گیشا و غیره. اما اصل تغییر رو روز بعد فهمیدم. کرایه ماشین و به تبع اون بیشتر هزینه ها بیشتر از دوبرابر شده بود. مسخره بود و باور نکردنی. جالب بود که اتفاقاً مواد اولیه زندگی بیشتر مشمول این موضوع شده بودن تا چیزهای جنبی. و مسئله اینه که حداقل حقوق تغییر زیادی نکرده بود و من باز درگیر این فکر که پس مردم چه جوری زندگی میکنن. چیزی که خیلی عذابم داد دیدن و حس کردن تضاد طبقاتی شدید بود. خیلی بیشتر از قبل. فهمیدن اینکه با این هزینه زیاد عده زیادی از مردم واقعاً از خیلی چیزها محروم هستند کار سختی نبود. و برعکس عده کمتری که باقی میمونن درآمدهای بسیار بالا دارن. میدونم که این حرف جدیدی نیست ولی میخوام بگم با اینکه من قبل از اینکه برم هم این موضوع برام مهم بود چقدر حالا شدیدتر حسش میکنم و این نشانه پیشرفت این موضوعه.

چیز دیگه ای که توجه ام رو جلب کرد جوانها بودن. بینهایت خوش لباس. یکی دوبار که به رستوران جام جم رفتم فقط محو تماشای تیپهای مخصوصاً دختر ها بودم که اصولاً بیشتر این مسئله در اونها دیده میشه. واقعاً هاج و واج مونده بودم. آرایش شدید، لباسهای تنگ، عینکهای مد روز، شلوارهای کوتاه، اکثراً سیگار به لب... واقعاً تاسف خوردم. نه اینکه مخالف خوب لباس پوشیدن باشم، نه. ولی معلوم بود که هر کدومشون قبل از بیرون اومدن چند ساعتی وقتشون رو صرف ساختن سرووضغ کردن و این موضوع براشون خیلی مهمه. این موضوع که تفکر اونها دور چه چیزایی داره میچرخه اصلاً جالب نیست.

رانندگی یه ماجراجویی بزرگه! واقعاً اعصاب میخواد. توی این مدت با اینکه اصلاً رانندگی نکردم و همش کنار این و اون بودم (و به علت حجم زیاد همیشه کنار راننده! ) بارها نزدیک بود کارم به دعوا بکشه. صدای بوق همیشه توی گوش آدمه. کسی عمراً حاضر نمیشه به کس دیگه ای راه بده. همه تا اونجا که ممکنه توی هم میچپن. ترافیک غوغا میکنه. شهر پر از ماشینه. نمیفهمم آخه چطوری این همه آدم پول میدن بابت ماشینهای مزخرف و گرون ایران. واقعاً شرکتهای ماشین سازی ایران جزو مزدورترین ها هستن و از نظر خون مردم توی شیشه کردن و چاپیدن در رده های اول. فکر نمیکنم هیچ جای دنیا بشه این قیمتهای احمقانه رو پیدا کرد. نیسان ماکسیما چهل و پنج میلیون. اینجا با این پول میشه فراری خرید. جالبتر از همه شرایط قسطیشونه. سر این هم کوتاه نمیان. همین ماشین رو قسطی میدن شونزده میلیون پیش و ماهی ششصد هزار تومن!

در مورد سیاست فردا مینویسم.

| Sepehr, 9:16 PM