Sunday, June 8
امروز کلی نوشتم. ولی نمیدونم چرا راضی نیستم از نوشته ها. هی عوضش میکنم، پاک میکنم، آخرشم هیچی. اصلاً حوصله ندارم.
یک شنبه شبه (معادل جمعه شب ایران)، تنها توی خونه تاریک، بیرون عین دوش داره بارون میاد.هرچند که خیلی دوست دارم ولی همیشه برام یه حس دلگیری هم داره. منو یاد کلی خاطره میندازه. مخصوصاً وقتی Cranberries هم گوش کنم. اونم آهنگ Pretty (یکی نیست بگه مگه مرض داری مازوخیست) سه روزه که از ایران اومدم. باز دوباره تنهایی و دلتنگی شروع شد که طبق معمول این مدت باید ازش فرار کرد و نگذاشت تو ذهن آدم بمونه. باز باید عادت کرد.
احساس تنفر شدیدی دارم. از یه سری آدم که تعصب چشمشون رو کور کرده و چیز دیگه ای نمیبینن. از حکومتی که باعث دور بودنم از همه کساییه که دوستشون دارم. و وقتی نگاه میکنم سرچشمه همش از دین مزخرفیه که ....
بیخیال. اینم میگذره و باز یادم میره. یه امشبه.
فقط انتظار که ندارین توی این وضعیت در مورد سیاست که قول داده بودم بنویسم؟ الان حالم از فکر کردن بهش بهم میخوره.
یک شنبه شبه (معادل جمعه شب ایران)، تنها توی خونه تاریک، بیرون عین دوش داره بارون میاد.هرچند که خیلی دوست دارم ولی همیشه برام یه حس دلگیری هم داره. منو یاد کلی خاطره میندازه. مخصوصاً وقتی Cranberries هم گوش کنم. اونم آهنگ Pretty (یکی نیست بگه مگه مرض داری مازوخیست) سه روزه که از ایران اومدم. باز دوباره تنهایی و دلتنگی شروع شد که طبق معمول این مدت باید ازش فرار کرد و نگذاشت تو ذهن آدم بمونه. باز باید عادت کرد.
احساس تنفر شدیدی دارم. از یه سری آدم که تعصب چشمشون رو کور کرده و چیز دیگه ای نمیبینن. از حکومتی که باعث دور بودنم از همه کساییه که دوستشون دارم. و وقتی نگاه میکنم سرچشمه همش از دین مزخرفیه که ....
بیخیال. اینم میگذره و باز یادم میره. یه امشبه.
فقط انتظار که ندارین توی این وضعیت در مورد سیاست که قول داده بودم بنویسم؟ الان حالم از فکر کردن بهش بهم میخوره.
| Sepehr, 9:54 PM