Sunday, March 2
نمیتونم توصیف کنم از دیدن این داستان چقدر خوشحال شدم. داستانی که خیلی وقت پیش خوندم. با اینکه زیاده ولی دوست دارم همینجا کامل بیارمش.
قلب فروزان دانکو
ماکسیم گورکی
مترجم ناشناس
در دوران کهن بر روی زمین عدهیی از مردم میزیستند که جنگلهای غیر قابل عبور از سه جانب آنها را دربرگرفته بود، جانب چهارم آنها به صحرا منتهی میشد.
اینها مردمانی شادمان و نیرومند و بی باک بودند. تا آنکه یک روز دشواری بر آنان روی آورد. معلوم نبود از کجا قبایل دیگری ظاهر شدند و ساکنین سابق را به عمق جنگل راندند. در آنجا ظلمت و مرداب بود، چرا که جنگلی کهن بود و شاخههای درختان چنان در هم و انبوه به هم پیچیده شدهبود که از خلال آنها آسمان دیده نمیشد و انوار خورشید به ندرت میتوانستند برای خود از میان شاخ و برگهای انبوه راهی و یا روزنهیی به سوی مرداب بگشایند. لیکن اگر به ندرت اشعهی خورشید بر روی مرداب میتابید بخارهای متعفن برمیخاست که در اثر آن مردم یکی پس از دیگری ناتوان و نابود میشدند.
آنگاه زنان و کودکان این قبیله شروع به گریستن کردند و پدران به فکر فرو رفته و به اندوه دچار شدند. میبایستی از این جنگل خارج شد و برای این کار دو راه وجود داشت: یک راه به عقب بود که در آنجا دشمنان نیرومند و سنگدل مستقر شده بودند، راه دیگر در مقابل که در آنجا هم درختان بسیار عظیم و کهن وجود داشت که با شاخههای توانای خود تنگ یکدیگر را در آغوش گرفته و ریشههای گره خوردهی خود را در ژرفای گل و لای چسبناک مرداب فرو برده بودند.
این درختان بیحرکت روزها ساکت و در تاریکی مطلق ایستاده بودند و شبهنگام، موقعی که خرمنهای آتش برافروخته میشد باز هم تنگ تر به دور مردم حلقه میزدند. همیشه، چه روز و شب، به دور آن مردم حلقههایی از تاریکی غلیظ وجود داشت که گویی میخواست آنها را در هم بفشارد، حال آنکه آنان به فضای صحرا عادت کرده بودند. وحشتناکتر از همه این بود که هنگامی که باد بر بالای شاخههای درختان میوزید سراسر جنگل با صدایی خفه به همهمه درمیآمد گویی تهدید میکرد و ترانهی غمانگیز و عزای آن مردم را میخواند.
با این همه این مردم توانا و نیرومند بودند و آنقدر قدرت داشتند که تا سرحد مرگ با آنهایی که زمانی به آنان غالب آمدهبودند بجنگند، ولی آنها نمیتوانستند در نبردها بمیرند زیرا آنان گفتنیهایی داشتند که اگر میمردند مسلماً به همراه زندگی آنان و نیز وصایاشان نابود میشدند و از بین میرفتند. به همین جهت در شبهای دراز زیر همهمهی خفهی جنگل و در میان بخارهای مسمومکنندهی مرداب مینشستند و بیتوته میکردند و میاندیشیدند.
در آن حال سایههایی از آتش در اطرافشان به همراه رقصی بیصدا به جست و خیز در میآمد و به نظر میرسید که این سایهها نیستند که میرقصند بلکه ارواح خبیثهی جنگل و مرداباند که جشن و سرور به پا کردهاند...
مردم مدام مینشستند و فکر میکردند.
ولی هیچ چیز مانند افکار غمانگیز جان انسان را فرسوده نمیسازد. این مردم از اندوه و غم بی پایان ضعیف شدهبودند...
وحشت در میان آنها ایجاد شده و بازوی توانای برومندشان را به زنجیر کشیده بود. این وحشت را آنها با نوحهسرایی بر روی اجساد کسانی که در اثر بخارهای متعفن و مسمومکننده جان میسپردند و به سرنوشت زندهگان که وحشت و ترس آنها را به زنجیر کشیدهبود تشدید میکردند و سخنان آمیخته با ترس اندکاندک در جنگل شنیده میشد. ابتدا بیمناک و آهسته، و سپس مدام بلندتر و بلندتر...
اکنون دیگر میخواستند به سوی دشمن رهسپار شوند و آزادی خود را تقدیم او کنند و چنان از ترس مرگ به وحشت افتاده بودند که از زندگی برده وار ابا و ترسی نداشتند...
لیکن در این هنگام دانکو پدیدار شد و به تنهایی همه را نجات بخشید.
دانکو جوانی زیباروی بود، زیبارویان همیشه شجاعاند. او به رفقای خود گفت:
«با اندوه و غم نتوان سنگ را از سر راه برداشت. کسی که کاری انجام نمیدهد کاری از پیش نخواهد برد. آخر چرا و برای چه نیروهای خود را در فکر و اندوه تباه میسازیم؟ به پا خیزید تا به جنگل برویم و از وسط آن بگذریم، آخر باید انتهایی داشته باشد. هر چیز در جهان پایانی دارد! برویم! یاالله! آهان!...»
مردم به او نگریستند و دیدند او از همه بهتر است، زیرا در دیدگان تیزبیناش نیروهای فراوان و آتش زنده میدرخشید. آنها گفتند تو ما را رهنمون باش!
آنوقت او راهنمایی کرد...
دانکو به راه افتاد و همه به دنبالاش روان شدند و به او اعتماد کردند. راه دشواری بود! تاریک و ظلمت محض، و در هر قدم مرداب کام گل و لای خویش را میگشود و مردم را میبلعید و درختان به مثابه دیوارهایی مستحکم راه را می بستند. شاخههایآنها به هم پیچیده شده بود و در همهجا ریشهها مانند مارها کشیده شده بودند و هر قدم برایآن مردم به بهای بسیاری عرق ریختن و خون فشاندن تمام میشد.
مدت زمانی دراز آنها میرفتند... جنگل مدام انبوهتر میشد و نیروی آنها کمتر و کمتر. آنگاه شروع کردند از دانکو انتقاد کردن و میگفتند او جوان و بیتجربه بوده و بیهوده آنها را به طرف هدف نامعلوم راه انداخته است. ولی او در جلوی آنان راه میسپرد و بیباک و گشادهرو پیش میرفت.
ناگهان یک روز رعدی بر بالای جنگل غرید و درختان با صدایی خفه ولی مهیب به همهمه در آمدند. آنگاه بر جنگل چنان ظلمتی مستولی شد که گویی یکباره همهی شبها به هر اندازه که از اول ایجاد دنیا تا کنون بودهاست در جنگل جمع شده. این مردم کوچک و ناتوان میان درختان عظیم و همهمهی مهیب رعد راه میسپردند، راه میسپردند و درختان عظیمالجثه در حالی که تاب میخوردند ترانههایی خشمآلود زمزمه میکردند. هنگامـی که رعد و برق بالای درختان جنگل پرواز میکرد و دقیقهیی با فروغ نیلگون و سرد خود آن را روشن میساخت، به همانگونه که مردم وحشتناک آناً نمایان میشدند به همانگونه نیز فوراً از نظر ناپدید میگشتند.
درختان که با نور سرد برق روشن میشدند به نظر موجودات زندهیی میرسیدند که به دور این مردم پراکنده شده بودند. این موجودات از اعماق ظلمت با دستهای دراز و استخواني خود مردم را در دامی انبوه میپیچیدند و میکوشیدند آنان را متوقف سازند. در میان ظلمت شاخ و برگها بر روی رونده گان چیزی وحشتناک تاریک و سرد مینگریست.
این راهی دشوار بود و مردمی که در اثر این راهپیمایی فرسوده شده بودند جرأت و شهامت خود را از دست میدادند. آنها شرم داشتند که به ناتوانی خود اعتراف کنند به همین جهت در حالت خشم و غضب به دانکو که پیشاپیش آنها راه میسپرد پرخاش میکردند. آنها او را سرزنش میکردند از اینکه نتوانسته درست آنها را راهنمایی و رهبری کند!
بدین طریق آنها در زیر همهمهی پرابهت جنگل و در میان ظلمت متراکم متوقف شدند و فرسوده و غضبناک به محاکمه نمودن دانکو پرداختند.
آنها گفتند که تو برای ما زیانآور و بیهوده هستی! تو ما را اینجا کشاندی و فرسوده نمودی و در عوض باید نابود شوی!
دانکو در برابر آنان سینه سپر کرد و بانگ برآورد که شما گفتید ما را راهنمایی کن، من هم کردم. در نهاد من مردانهگی راهنمایی کردن هست، به همین جهت شما را راهنمایی کردم. اما شما؟ بله، شما برای کمک کردن به خودتان چه کردید؟ شما فقط راه میسپردید و نمیدانستید چگونه نیروی خود را برای راهی طولانیتر حفظ کنید! شما فقط میرفتید و میرفتید، مانند یک گله گوسفند.
این سخنان آنها را بیش از پیش به خشم دچار ساخت. آنها غریدند و گفتند تو باید بمیری! باید بمیری!
اما جنگل باز هم همهمه میکرد و همهمه و فریادهای آنها را تکرار مینمود و روشنایی برق ظلمت را تکه پاره میکرد.
دانکو به کسانی که به خاطر آنها آنقدر زحمت متحمل شدهبود نگریست و دید که آنها همچون جانورانند. بسیاری از مردم به دور او حلقه زده بودند و لیکن بر چهرهی آنها از حقشناسي اثری نبود و انتظار رحم از آنان نمیرفت. آنگاه در قلب او آتش خشم شعلهور شد، اما در اثر مهر و محبتی که نسبت به مردم داشت فوراً خاموش شد. او مردم را دوست میداشت و فکر میکرد شاید بدون او نابود میشدند. از این رو آرزوی نجات بخشیدن آنها هم چون آتشی مقدس در قلباش شعله کشید. میل نجات بخشیدن و به راه راحت رساندن آنان ناگهان فروغی از آتش در چشمهای او نمایان ساخت.
مردم با دیدن او تصور کردند که دانکو به خشم شدید دچار شده و برای همین است چشماناش آنچنان درخشنده و پرفروغ است.
آنها محتاطتر شدند و مانند گرگها منتظر ماندند که دانکو با آنها نبرد کند. دایرهی محاصره را به دور او تنگتر کردند تا سهلتر بتوانند بر او مسلط و چیره بشوند.
اما دانکو قصد آنها را فهمید و از آن جهت قلباش بیشتر شعلهور شد، زیرا اندیشههایآنها در او اندوه به وجود میآورد. باز جنگل بیش از پیش ترانههای غمانگیز خود را میخواند، رعد میغرید و باران میبارید...
دانکو با فریادی بلندتر از غرش رعد فریاد زد: من چهکار میتوانم برای این مردم بکنم؟
ناگهان او با دست سینهاش را درید و از آن میان قلباش را بیرون کشید و بر بالای سرش بلند کرد. آن قلب چنان فروزنده و درخشنده بود که از خورشید هم فروزانتر مینمود و سراسر جنگل که با این مشعل عظیم عشق به مردم منور و تابناک شدهبود به سکوت دچار گردید و ظلمت در اثر آن فروغ به سرعت برق و باد پراکنده گردید و در اعماق جنگل مرداب، لرزان، در خواب گلآلود خود فرورفت. لیکن مردم حیرتزده همچون سنگ بر جای خشک شدند.
دانکو فریاد کشید و گفت برویم! و خود پیشاپیش قرار گرفت در حالیکه قلب فروزاناش را بلند نگاه داشته بود و با آن راه را بر مردمان روشن میساخت.
آنها محسور به دنبال وی به راه افتادند. باز بار دیگر جنگل به همهمه درآمد و قلل درختان با تعجب حرکت میکردند ولی صدای همهمهی آنان در اثر صدای پای مردمی که میدویدند خفه و خفهتر میشد. همه که مجذوب منظرهی معجزهآسای قلب فروزان شدهبودند به سرعت و چابکی میدویدند.
اکنون هم مردم نابود میشدند ولی بدون شکوه و گریه زاری. اما دانکو مدام پیشاپیش بود و قلباش دائماً فروزان بود و فروزان!
ناگهان جنگل در برابر او شکاف برداشت و پشت سر آنها قرار گرفت. دانکو و آن مردم به یک باره در دریای فضایی آفتابي و هوایی پاک که در اثر باران شسته شدهبود غوطهور شدند.
رعد و برق هنوز در پشت سر آنها در بالای جنگل بود، ولی در اینجا آفتاب میدرخشید و صحرا نفس تازه میکرد و در زیر دانههای الماسگون باران علفهای برق میزدند و رودخانه مانند طلا شفاف بود...
که در اثر شعاع آفتابی که غروب میکرد رودخانه به نظر سرخفام میآمد. همچون خونی که مانند چشمهیی داغ از سیندهی دانکو بیرون میزد. دانکو بیباک و مغرور به پیش، به سوی صحرای بیپایان، نظر افکند و نگاه شادمانهیخود را به سوی زمین آزاد انداخت و مغرورانه خندید، سپس بر روی زمین درغلطید و بیحرکت شد. قلب شجاع او هنوز در کنار جسدش میسوخت و فروزان بود.
از میان آن مردم تنها یک نفر به آن توجه کرد، و از سر احتیاط پا بر روی آن قلب مغرور نهاد...
آنگاه قلب دانکو به اخگرهایی مبدل شد و خاموش گشت..
قلب فروزان دانکو
ماکسیم گورکی
مترجم ناشناس
در دوران کهن بر روی زمین عدهیی از مردم میزیستند که جنگلهای غیر قابل عبور از سه جانب آنها را دربرگرفته بود، جانب چهارم آنها به صحرا منتهی میشد.
اینها مردمانی شادمان و نیرومند و بی باک بودند. تا آنکه یک روز دشواری بر آنان روی آورد. معلوم نبود از کجا قبایل دیگری ظاهر شدند و ساکنین سابق را به عمق جنگل راندند. در آنجا ظلمت و مرداب بود، چرا که جنگلی کهن بود و شاخههای درختان چنان در هم و انبوه به هم پیچیده شدهبود که از خلال آنها آسمان دیده نمیشد و انوار خورشید به ندرت میتوانستند برای خود از میان شاخ و برگهای انبوه راهی و یا روزنهیی به سوی مرداب بگشایند. لیکن اگر به ندرت اشعهی خورشید بر روی مرداب میتابید بخارهای متعفن برمیخاست که در اثر آن مردم یکی پس از دیگری ناتوان و نابود میشدند.
آنگاه زنان و کودکان این قبیله شروع به گریستن کردند و پدران به فکر فرو رفته و به اندوه دچار شدند. میبایستی از این جنگل خارج شد و برای این کار دو راه وجود داشت: یک راه به عقب بود که در آنجا دشمنان نیرومند و سنگدل مستقر شده بودند، راه دیگر در مقابل که در آنجا هم درختان بسیار عظیم و کهن وجود داشت که با شاخههای توانای خود تنگ یکدیگر را در آغوش گرفته و ریشههای گره خوردهی خود را در ژرفای گل و لای چسبناک مرداب فرو برده بودند.
این درختان بیحرکت روزها ساکت و در تاریکی مطلق ایستاده بودند و شبهنگام، موقعی که خرمنهای آتش برافروخته میشد باز هم تنگ تر به دور مردم حلقه میزدند. همیشه، چه روز و شب، به دور آن مردم حلقههایی از تاریکی غلیظ وجود داشت که گویی میخواست آنها را در هم بفشارد، حال آنکه آنان به فضای صحرا عادت کرده بودند. وحشتناکتر از همه این بود که هنگامی که باد بر بالای شاخههای درختان میوزید سراسر جنگل با صدایی خفه به همهمه درمیآمد گویی تهدید میکرد و ترانهی غمانگیز و عزای آن مردم را میخواند.
با این همه این مردم توانا و نیرومند بودند و آنقدر قدرت داشتند که تا سرحد مرگ با آنهایی که زمانی به آنان غالب آمدهبودند بجنگند، ولی آنها نمیتوانستند در نبردها بمیرند زیرا آنان گفتنیهایی داشتند که اگر میمردند مسلماً به همراه زندگی آنان و نیز وصایاشان نابود میشدند و از بین میرفتند. به همین جهت در شبهای دراز زیر همهمهی خفهی جنگل و در میان بخارهای مسمومکنندهی مرداب مینشستند و بیتوته میکردند و میاندیشیدند.
در آن حال سایههایی از آتش در اطرافشان به همراه رقصی بیصدا به جست و خیز در میآمد و به نظر میرسید که این سایهها نیستند که میرقصند بلکه ارواح خبیثهی جنگل و مرداباند که جشن و سرور به پا کردهاند...
مردم مدام مینشستند و فکر میکردند.
ولی هیچ چیز مانند افکار غمانگیز جان انسان را فرسوده نمیسازد. این مردم از اندوه و غم بی پایان ضعیف شدهبودند...
وحشت در میان آنها ایجاد شده و بازوی توانای برومندشان را به زنجیر کشیده بود. این وحشت را آنها با نوحهسرایی بر روی اجساد کسانی که در اثر بخارهای متعفن و مسمومکننده جان میسپردند و به سرنوشت زندهگان که وحشت و ترس آنها را به زنجیر کشیدهبود تشدید میکردند و سخنان آمیخته با ترس اندکاندک در جنگل شنیده میشد. ابتدا بیمناک و آهسته، و سپس مدام بلندتر و بلندتر...
اکنون دیگر میخواستند به سوی دشمن رهسپار شوند و آزادی خود را تقدیم او کنند و چنان از ترس مرگ به وحشت افتاده بودند که از زندگی برده وار ابا و ترسی نداشتند...
لیکن در این هنگام دانکو پدیدار شد و به تنهایی همه را نجات بخشید.
دانکو جوانی زیباروی بود، زیبارویان همیشه شجاعاند. او به رفقای خود گفت:
«با اندوه و غم نتوان سنگ را از سر راه برداشت. کسی که کاری انجام نمیدهد کاری از پیش نخواهد برد. آخر چرا و برای چه نیروهای خود را در فکر و اندوه تباه میسازیم؟ به پا خیزید تا به جنگل برویم و از وسط آن بگذریم، آخر باید انتهایی داشته باشد. هر چیز در جهان پایانی دارد! برویم! یاالله! آهان!...»
مردم به او نگریستند و دیدند او از همه بهتر است، زیرا در دیدگان تیزبیناش نیروهای فراوان و آتش زنده میدرخشید. آنها گفتند تو ما را رهنمون باش!
آنوقت او راهنمایی کرد...
دانکو به راه افتاد و همه به دنبالاش روان شدند و به او اعتماد کردند. راه دشواری بود! تاریک و ظلمت محض، و در هر قدم مرداب کام گل و لای خویش را میگشود و مردم را میبلعید و درختان به مثابه دیوارهایی مستحکم راه را می بستند. شاخههایآنها به هم پیچیده شده بود و در همهجا ریشهها مانند مارها کشیده شده بودند و هر قدم برایآن مردم به بهای بسیاری عرق ریختن و خون فشاندن تمام میشد.
مدت زمانی دراز آنها میرفتند... جنگل مدام انبوهتر میشد و نیروی آنها کمتر و کمتر. آنگاه شروع کردند از دانکو انتقاد کردن و میگفتند او جوان و بیتجربه بوده و بیهوده آنها را به طرف هدف نامعلوم راه انداخته است. ولی او در جلوی آنان راه میسپرد و بیباک و گشادهرو پیش میرفت.
ناگهان یک روز رعدی بر بالای جنگل غرید و درختان با صدایی خفه ولی مهیب به همهمه در آمدند. آنگاه بر جنگل چنان ظلمتی مستولی شد که گویی یکباره همهی شبها به هر اندازه که از اول ایجاد دنیا تا کنون بودهاست در جنگل جمع شده. این مردم کوچک و ناتوان میان درختان عظیم و همهمهی مهیب رعد راه میسپردند، راه میسپردند و درختان عظیمالجثه در حالی که تاب میخوردند ترانههایی خشمآلود زمزمه میکردند. هنگامـی که رعد و برق بالای درختان جنگل پرواز میکرد و دقیقهیی با فروغ نیلگون و سرد خود آن را روشن میساخت، به همانگونه که مردم وحشتناک آناً نمایان میشدند به همانگونه نیز فوراً از نظر ناپدید میگشتند.
درختان که با نور سرد برق روشن میشدند به نظر موجودات زندهیی میرسیدند که به دور این مردم پراکنده شده بودند. این موجودات از اعماق ظلمت با دستهای دراز و استخواني خود مردم را در دامی انبوه میپیچیدند و میکوشیدند آنان را متوقف سازند. در میان ظلمت شاخ و برگها بر روی رونده گان چیزی وحشتناک تاریک و سرد مینگریست.
این راهی دشوار بود و مردمی که در اثر این راهپیمایی فرسوده شده بودند جرأت و شهامت خود را از دست میدادند. آنها شرم داشتند که به ناتوانی خود اعتراف کنند به همین جهت در حالت خشم و غضب به دانکو که پیشاپیش آنها راه میسپرد پرخاش میکردند. آنها او را سرزنش میکردند از اینکه نتوانسته درست آنها را راهنمایی و رهبری کند!
بدین طریق آنها در زیر همهمهی پرابهت جنگل و در میان ظلمت متراکم متوقف شدند و فرسوده و غضبناک به محاکمه نمودن دانکو پرداختند.
آنها گفتند که تو برای ما زیانآور و بیهوده هستی! تو ما را اینجا کشاندی و فرسوده نمودی و در عوض باید نابود شوی!
دانکو در برابر آنان سینه سپر کرد و بانگ برآورد که شما گفتید ما را راهنمایی کن، من هم کردم. در نهاد من مردانهگی راهنمایی کردن هست، به همین جهت شما را راهنمایی کردم. اما شما؟ بله، شما برای کمک کردن به خودتان چه کردید؟ شما فقط راه میسپردید و نمیدانستید چگونه نیروی خود را برای راهی طولانیتر حفظ کنید! شما فقط میرفتید و میرفتید، مانند یک گله گوسفند.
این سخنان آنها را بیش از پیش به خشم دچار ساخت. آنها غریدند و گفتند تو باید بمیری! باید بمیری!
اما جنگل باز هم همهمه میکرد و همهمه و فریادهای آنها را تکرار مینمود و روشنایی برق ظلمت را تکه پاره میکرد.
دانکو به کسانی که به خاطر آنها آنقدر زحمت متحمل شدهبود نگریست و دید که آنها همچون جانورانند. بسیاری از مردم به دور او حلقه زده بودند و لیکن بر چهرهی آنها از حقشناسي اثری نبود و انتظار رحم از آنان نمیرفت. آنگاه در قلب او آتش خشم شعلهور شد، اما در اثر مهر و محبتی که نسبت به مردم داشت فوراً خاموش شد. او مردم را دوست میداشت و فکر میکرد شاید بدون او نابود میشدند. از این رو آرزوی نجات بخشیدن آنها هم چون آتشی مقدس در قلباش شعله کشید. میل نجات بخشیدن و به راه راحت رساندن آنان ناگهان فروغی از آتش در چشمهای او نمایان ساخت.
مردم با دیدن او تصور کردند که دانکو به خشم شدید دچار شده و برای همین است چشماناش آنچنان درخشنده و پرفروغ است.
آنها محتاطتر شدند و مانند گرگها منتظر ماندند که دانکو با آنها نبرد کند. دایرهی محاصره را به دور او تنگتر کردند تا سهلتر بتوانند بر او مسلط و چیره بشوند.
اما دانکو قصد آنها را فهمید و از آن جهت قلباش بیشتر شعلهور شد، زیرا اندیشههایآنها در او اندوه به وجود میآورد. باز جنگل بیش از پیش ترانههای غمانگیز خود را میخواند، رعد میغرید و باران میبارید...
دانکو با فریادی بلندتر از غرش رعد فریاد زد: من چهکار میتوانم برای این مردم بکنم؟
ناگهان او با دست سینهاش را درید و از آن میان قلباش را بیرون کشید و بر بالای سرش بلند کرد. آن قلب چنان فروزنده و درخشنده بود که از خورشید هم فروزانتر مینمود و سراسر جنگل که با این مشعل عظیم عشق به مردم منور و تابناک شدهبود به سکوت دچار گردید و ظلمت در اثر آن فروغ به سرعت برق و باد پراکنده گردید و در اعماق جنگل مرداب، لرزان، در خواب گلآلود خود فرورفت. لیکن مردم حیرتزده همچون سنگ بر جای خشک شدند.
دانکو فریاد کشید و گفت برویم! و خود پیشاپیش قرار گرفت در حالیکه قلب فروزاناش را بلند نگاه داشته بود و با آن راه را بر مردمان روشن میساخت.
آنها محسور به دنبال وی به راه افتادند. باز بار دیگر جنگل به همهمه درآمد و قلل درختان با تعجب حرکت میکردند ولی صدای همهمهی آنان در اثر صدای پای مردمی که میدویدند خفه و خفهتر میشد. همه که مجذوب منظرهی معجزهآسای قلب فروزان شدهبودند به سرعت و چابکی میدویدند.
اکنون هم مردم نابود میشدند ولی بدون شکوه و گریه زاری. اما دانکو مدام پیشاپیش بود و قلباش دائماً فروزان بود و فروزان!
ناگهان جنگل در برابر او شکاف برداشت و پشت سر آنها قرار گرفت. دانکو و آن مردم به یک باره در دریای فضایی آفتابي و هوایی پاک که در اثر باران شسته شدهبود غوطهور شدند.
رعد و برق هنوز در پشت سر آنها در بالای جنگل بود، ولی در اینجا آفتاب میدرخشید و صحرا نفس تازه میکرد و در زیر دانههای الماسگون باران علفهای برق میزدند و رودخانه مانند طلا شفاف بود...
که در اثر شعاع آفتابی که غروب میکرد رودخانه به نظر سرخفام میآمد. همچون خونی که مانند چشمهیی داغ از سیندهی دانکو بیرون میزد. دانکو بیباک و مغرور به پیش، به سوی صحرای بیپایان، نظر افکند و نگاه شادمانهیخود را به سوی زمین آزاد انداخت و مغرورانه خندید، سپس بر روی زمین درغلطید و بیحرکت شد. قلب شجاع او هنوز در کنار جسدش میسوخت و فروزان بود.
از میان آن مردم تنها یک نفر به آن توجه کرد، و از سر احتیاط پا بر روی آن قلب مغرور نهاد...
آنگاه قلب دانکو به اخگرهایی مبدل شد و خاموش گشت..
| Sepehr, 11:56 PM